هرازگاهی برای درک کردن بهتر کاراکترای داستانام، تصور میکنم که اگه من جای اونا بودم این لحظه چیکار میکردم.
اینکار همیشه کمکم کرده که احساسات واقعی کاراکترام رو بشناسم، ولی گاهی اونقدری روم تاثیر میذاره که تا مدت ها میرم تو قالب اون کاراکتر.
حتی پیش اومده براشون وبلاگ زدمو با اسمو هویت اونا ادامه دادم. {این توضیح میده چرا من همیشه عادت داشتم اسمو وبلاگمو عوض کنم!}
یادم میاد اونبار جوری به مانیتور لب تاب زل زده بودمو غرق نوشتن شده بودم که رشته ارتباطم با دنیای اطراف به کلی قطع شده بودو حتی نفهمیدم چه آهنگی رو با صدای بلندِ هندزفریم گوش میدادم؛ و نتیجه هم شد خاطره نگاری ای با احساس تر و حتی واقعی تر از خاطرات واقعی خودم.
خیلی چیزا بود که میتونستم درموردشون بنویسم، تولدم{/ـش!}، عشقم{/ـش!}، دوستام{/ش!} و خلاصه خیلی چیزای دیگه.
یا وقتیایی که با اسم اونا با بقیه حرف میزدم، حتی اگه تراژدی زندگیم{/ـش!} رو تعریف نمیکردم، بازم مخاطبم حسابی جذبم میشد.
معروف شدن بعنوان کسی که حتی وجود خارجی نداره، باعث میشه احساس یه گونی پر از کاه بهم دست بده. پره ولی به هرحال پر از کاهه!
ولی وقتی به خودِ واقعیم میرسم، هیچی تو چنته ندارم! چیزی ندارم که با هیجان، غرق تعریف کردنش بشم.
اینجور وقتا، حس یه گونی خالی از حتی کاه بهم دست میده، واقعا چیزی اون تو پیدا نمیشه!!
و وقتی خودم رو مجبور میکنم به نوشتن یا کشیدن، نتیجه میشه یه چیز آبکی که باعث میشه به خودم شک کنم!!
و الان یه مدت طولانیه که حتی توی وبلاگ قبلیمم دنبال یه موضوع هیجان انگیز میگردم برای نوشتن، ولی چیزی پیدا نمیکنم. آخرش من میمونمو یه ذهن بلاکو ریپورت شده و یه دفترو وبلاگ خالی که داره خاک میخوره!