۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

بدترین سوژه های ممکن برای فنگرلی کردن!

خب!! میخوام یکم نصبحتتون کنمو درمورد این بگم که چطور از غم زدگی مطلق خودتونو دور نگه دارین!

خیلی سادس... فقط کافیه سمت بندای راک دهه 70-90 میلادی نرین! حتی یه نگاه چپم بهشون نندازین، نه!!

آدمایی که دیگه زنده نیستن، یا تبدیل به فسیل شدن، بدترینو غمگین ترین سوژه های ممکن برای فنگرلی کردنن!

اهنگای راک اونموقه هرچیزی بودن، الان دیگه شبیهشون به سختی پیدا میشه. اگه ازشون خوشتون بیاد، کار تمومه! شما نفرین میشین که تا ابد به اهنگایی گوش بدین که هزاربار گوش دادین! گرچه هرگز قرار نیس ازشون خسته بشین، ولی شانس داشتن یه اهنگ جدید تو اون حالو هوا رو از دست میدین!

وقتی میفهمین یکی از فیوریتاتون، اهنگ قدیمیشو دوباره خونده، با ذوق میرین پلی میکنین، ولی موقه گوش دادن نمیدونین الان باید از شدت ذوقو علاقه، ستاره بالا بیارین، یا باید از شدت غمو ناراحتی، ساعت ها آبغوره بگیرین!!

هر فنی آرزوی حداقل یبار دیدن سلبریتیش رو داره. وقتی شما طرفدار این سوژه های بدین، شانستون تقریبا میرسه به نزدیکی صفر. اگه مرده باشه که هیچی، انالله و انا علیه راجعون! شما باید برین به قبرش سر بزنین، تازه اونم اگه مکان دقیقش از طرفدارا مخفی نشده باشه!! ولی اگه زنده باشه هم، هرروز استرس اینو دارین که نکنه یهو بیوفته اون وسط بمیره!

خیلی نمیخوام به این اشاره کنم که چقد باید نذری بدینو صلوات ختم کنین که سلبریتیتون بالاخره دلش یاد جوونی کنه و یهو یه آهنگ بده بیرون!

  • resvida ~

Live a lie and let the vultures in

 

 

  • resvida ~

من واقعی چیز هیجان انگیزی نداره

هرازگاهی برای درک کردن بهتر کاراکترای داستانام، تصور میکنم که اگه من جای اونا بودم این لحظه چیکار میکردم.

اینکار همیشه کمکم کرده که احساسات واقعی کاراکترام رو بشناسم، ولی گاهی اونقدری روم تاثیر میذاره که تا مدت ها میرم تو قالب اون کاراکتر.

حتی پیش اومده براشون وبلاگ زدمو با اسمو هویت اونا ادامه دادم. {این توضیح میده چرا من همیشه عادت داشتم اسمو وبلاگمو عوض کنم!}

یادم میاد اونبار جوری به مانیتور لب تاب زل زده بودمو غرق نوشتن شده بودم که رشته ارتباطم با دنیای اطراف به کلی قطع شده بودو حتی نفهمیدم چه آهنگی رو با صدای بلندِ هندزفریم گوش میدادم؛ و نتیجه هم شد خاطره نگاری ای با احساس تر و حتی واقعی تر از خاطرات واقعی خودم.

خیلی چیزا بود که میتونستم درموردشون بنویسم، تولدم{/ـش!}، عشقم{/ـش!}، دوستام{/ش!} و خلاصه خیلی چیزای دیگه.

یا وقتیایی که با اسم اونا با بقیه حرف میزدم، حتی اگه تراژدی زندگیم{/ـش!} رو تعریف نمیکردم، بازم مخاطبم حسابی جذبم میشد.

معروف شدن بعنوان کسی که حتی وجود خارجی نداره، باعث میشه احساس یه گونی پر از کاه بهم دست بده. پره ولی به هرحال پر از کاهه!

ولی وقتی به خودِ واقعیم میرسم، هیچی تو چنته ندارم! چیزی ندارم که با هیجان، غرق تعریف کردنش بشم.

اینجور وقتا، حس یه گونی خالی از حتی کاه بهم دست میده، واقعا چیزی اون تو پیدا نمیشه!!

و وقتی خودم رو مجبور میکنم به نوشتن یا کشیدن، نتیجه میشه یه چیز آبکی که باعث میشه به خودم شک کنم!!

و الان یه مدت طولانیه که حتی توی وبلاگ قبلیمم دنبال یه موضوع هیجان انگیز میگردم برای نوشتن، ولی چیزی پیدا نمیکنم. آخرش من میمونمو یه ذهن بلاکو ریپورت شده و یه دفترو وبلاگ خالی که داره خاک میخوره!

  • resvida ~
از دیوانه بازی های هوخشتره‌ی درونِ انسانی خاکی و تا اطلاع ثانوی بی آزار!