بدترین سوژه های ممکن برای فنگرلی کردن!

خب!! میخوام یکم نصبحتتون کنمو درمورد این بگم که چطور از غم زدگی مطلق خودتونو دور نگه دارین!

خیلی سادس... فقط کافیه سمت بندای راک دهه 70-90 میلادی نرین! حتی یه نگاه چپم بهشون نندازین، نه!!

آدمایی که دیگه زنده نیستن، یا تبدیل به فسیل شدن، بدترینو غمگین ترین سوژه های ممکن برای فنگرلی کردنن!

اهنگای راک اونموقه هرچیزی بودن، الان دیگه شبیهشون به سختی پیدا میشه. اگه ازشون خوشتون بیاد، کار تمومه! شما نفرین میشین که تا ابد به اهنگایی گوش بدین که هزاربار گوش دادین! گرچه هرگز قرار نیس ازشون خسته بشین، ولی شانس داشتن یه اهنگ جدید تو اون حالو هوا رو از دست میدین!

وقتی میفهمین یکی از فیوریتاتون، اهنگ قدیمیشو دوباره خونده، با ذوق میرین پلی میکنین، ولی موقه گوش دادن نمیدونین الان باید از شدت ذوقو علاقه، ستاره بالا بیارین، یا باید از شدت غمو ناراحتی، ساعت ها آبغوره بگیرین!!

هر فنی آرزوی حداقل یبار دیدن سلبریتیش رو داره. وقتی شما طرفدار این سوژه های بدین، شانستون تقریبا میرسه به نزدیکی صفر. اگه مرده باشه که هیچی، انالله و انا علیه راجعون! شما باید برین به قبرش سر بزنین، تازه اونم اگه مکان دقیقش از طرفدارا مخفی نشده باشه!! ولی اگه زنده باشه هم، هرروز استرس اینو دارین که نکنه یهو بیوفته اون وسط بمیره!

خیلی نمیخوام به این اشاره کنم که چقد باید نذری بدینو صلوات ختم کنین که سلبریتیتون بالاخره دلش یاد جوونی کنه و یهو یه آهنگ بده بیرون!

  • resvida ~

Live a lie and let the vultures in

 

 

  • resvida ~

من واقعی چیز هیجان انگیزی نداره

هرازگاهی برای درک کردن بهتر کاراکترای داستانام، تصور میکنم که اگه من جای اونا بودم این لحظه چیکار میکردم.

اینکار همیشه کمکم کرده که احساسات واقعی کاراکترام رو بشناسم، ولی گاهی اونقدری روم تاثیر میذاره که تا مدت ها میرم تو قالب اون کاراکتر.

حتی پیش اومده براشون وبلاگ زدمو با اسمو هویت اونا ادامه دادم. {این توضیح میده چرا من همیشه عادت داشتم اسمو وبلاگمو عوض کنم!}

یادم میاد اونبار جوری به مانیتور لب تاب زل زده بودمو غرق نوشتن شده بودم که رشته ارتباطم با دنیای اطراف به کلی قطع شده بودو حتی نفهمیدم چه آهنگی رو با صدای بلندِ هندزفریم گوش میدادم؛ و نتیجه هم شد خاطره نگاری ای با احساس تر و حتی واقعی تر از خاطرات واقعی خودم.

خیلی چیزا بود که میتونستم درموردشون بنویسم، تولدم{/ـش!}، عشقم{/ـش!}، دوستام{/ش!} و خلاصه خیلی چیزای دیگه.

یا وقتیایی که با اسم اونا با بقیه حرف میزدم، حتی اگه تراژدی زندگیم{/ـش!} رو تعریف نمیکردم، بازم مخاطبم حسابی جذبم میشد.

معروف شدن بعنوان کسی که حتی وجود خارجی نداره، باعث میشه احساس یه گونی پر از کاه بهم دست بده. پره ولی به هرحال پر از کاهه!

ولی وقتی به خودِ واقعیم میرسم، هیچی تو چنته ندارم! چیزی ندارم که با هیجان، غرق تعریف کردنش بشم.

اینجور وقتا، حس یه گونی خالی از حتی کاه بهم دست میده، واقعا چیزی اون تو پیدا نمیشه!!

و وقتی خودم رو مجبور میکنم به نوشتن یا کشیدن، نتیجه میشه یه چیز آبکی که باعث میشه به خودم شک کنم!!

و الان یه مدت طولانیه که حتی توی وبلاگ قبلیمم دنبال یه موضوع هیجان انگیز میگردم برای نوشتن، ولی چیزی پیدا نمیکنم. آخرش من میمونمو یه ذهن بلاکو ریپورت شده و یه دفترو وبلاگ خالی که داره خاک میخوره!

  • resvida ~

dance with me

  • resvida ~

اولین چیزا بدترین چیزان، مخصوصا اولین پستا!

قبل از هرچیزی، میخوام بگم که الان سالهاست که میخوام اسباب کشی کنم به بیان!

درحقیت من فقط قصدش رو داشتم نه خود عملو... ولی به هرحال مهم نیته!

همین الانم اگه میهن بلاگ عزیز بازی در نمیاورد و بعد 11 سال وبلاگنویسی غیرحرفه ایم، بالاخره منو از خودش خسته نمیکرد، من همچنان قصدم رو به عمل بدل نمیکردم!

حالا دلایل بس بسیار هست که چرا من قصدمو عملی نمیکردم...

 

اول اینکه بیان توضیح مختصری رو برای خودش ارائه داده که کاملا با بنده در تضاده...

بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم...!

بنده به مدت 11 سال صرفا بلاگری کاملا غیر حرفه ای بودم و همیشه بدون توجه به عناوینی مانند "سئو" و یا "بهینه سازی"، به جفنگیات پردازی در وبلاگم میپرداختم. و خب! جو بیان برای بلاگر زیرزمینی ای مث من، زیادی سنگین و متینه!!

 

دلیل دوم، اینه که اینجانب بنده ظاهر وبلاگم هستم. 10 سالگیم سعی  کردم از html و css سردربیارم تا بتونم قالبیو که دوست دارم رو خودم از صفر تا صد بنویسم... گرچه اونقدری میدونم که یه قالب به ظاهر خفن ولی درباطن، پر از ایراد ولی به هرحال درحد نیاز خودم برای میهن بلاگ بنویسم، ولی درمورد بیان کارم سخت تره!! تا حدودی پیچیده تره و من دیگه حوصله نشستن و ریز به ریز نوشتن و عادت کردن به تگ های بیان رو ندارم!! پس ترجیح میدم فعلا کاملا به صورت مسالمت آمیز، حداقل عکس و رنگ قالب هارو عوض کنمو اینجا رو بیشتر شبیه زیرزمین خاکی خودم بکنم تا احساس غربت بهم دس نده!

 

دلیل سوم هم مربوط میشه به واگیر دار بودن ویروسِ خاندانِ بیان نشینم!!

تمام خاندانم، از مادرم و خواهرم گرفته تا کوچیکترا و بزرگترای فامیل، نمونه کاربران ممتاز بیانن!! متخصص و کمی بیش از حد اهل قلم!

و در این بین، من تنها بلاگر بی خانمانی هستم که مانند لکه ننگی رفتار میکند و با وبلاگ باز کردنو بستن های متعدد، تغیر نام مستعار و جفنگیات پردازی هایش، رسما سابقه درخشان خاندانش را بر باد داده است!

ترجیح میدادم راهم رو از این خاندان ترسناک جدا کنم و هرگز سمت بیان نیام تا مسیرم به مسیرشون نرسه، ولی به هرحال امکانات بیان منو هم وسوسه کردن تا نقابی بر صورت گذاشته و ادای اهالی قلم را دراورم!

  • resvida ~
از دیوانه بازی های هوخشتره‌ی درونِ انسانی خاکی و تا اطلاع ثانوی بی آزار!